نویسنده: آلبرکامو
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدمه


آلبرکامو(60-1913)، شاید بیشتر به جهت رُمان تمثیلی بزرگش طاعون شهرت داشته باشد. او که برنده جایزه نوبل در ادبیات بود به تعهد شخصی و احساس مسئولیت نویسنده در آنچه به سیاست ربط می یافت اعتقادی شدید داشت، ولی نه به «انقلاب» به مفهوم کمونیستی آن. در مخالفت با «انقلاب»کمونیستی، او اندیشه «سرپیچی» یا «طغیان» (*) را قرار داد. قطعات زیرین، که تجسمی از این اندیشه هاست، از دو اثر کامو می باشد؛ اولی از متن سخنرانی او در دانشگاه اوپسالاUppsala به سال 1957 است، دومی از مقاله بلند وی است به نام طغیانگرLُ Homme revolte
خردمندی از خاور زمین همواره در نیایشهای خود از خدا می خواست که او را از زیستن در یک عصر جالب معاف کند. از آنجایی که ما خردمند نیستیم، خدا معافمان نکرده و در عصری به سر می بریم که جالب است. در هر صورت او روا ندیده است که ما به عصرمان توجه نکنیم. نویسندگان روزگار ما این را می دانند. اگر آنان صدایشان درآید، مورد انتقاد و حمله قرار می گیرند. اگر، در جهت حفظ آبرو، سکوت کنند با قیل و قال و هیاهو مورد نکوهش واقع می گردند که چرا سکوت اختیار نموده اند.
در میانه این قیل و قال و هیاهو، نویسنده را امیدی نمی ماند که خود را کنار کشیده تا بتواند به تعمق بپردازد یا با تخیلاتی دل خوش سازد که برایش عزیزند. تا قبل از روزگار ما کناره گرفتن، بیش و کم، همیشه در طول تاریخ میسر بود. هرگاه کسی امری را قبول نداشت اغلب می توانست سکوت اختیار کند، یا به موضوع دیگری بپردازد. امروزه همه چیز عوض شده، خود سکوت امری است که عاری از خطر نیست و موجب دردسر می گردد. از لحظه ای که کناره گیری به خودی خود گزینشی به حساب می آید که باید کیفر ببیند یا از آن تمجید شود، هنرمند را پنبه اش را می زنند و او را بر کشتی می نشانند، چه او این را بخواهد یا نخواهد... .
در خلال دوره ای که بیشتر از یکصد و پنجاه سال دوام نیاورد نویسندگان جامعه تجاری، بجز موارد نادری چند، خیال می کردند می توانند در شادی فارغ از مسئولیت زندگی کرده و هستی را به سر آورند. آنان، در واقع، زندگی هم کردند، و سپس مثل زمان حیاتشان در تنهایی دار فانی را وداع گفتند. ولی ما نویسندگان قرن بیستم دیگر هرگز تنها نخواهیم بود. برعکس، باید این را ما بدانیم که از بدبختی و رنج همگانی راه فراری نخواهیم داشت و اینکه تنها حقانیت ما، چنانچه حقانیتی در کار باشد، این است که حرفمان را تا جایی که توانیم بزنیم، آنهم به خاطر آنانی که نمی توانند چنین کنند. لیک ما باید این کار را به خاطر همه آنانی کنیم که در این لحظه رنج می کشند و بیمناک از این نباشیم که عظمت، گذشته یا آینده، دولتها و حزب هایی که به آنان ستم روا می دارند، چیست: برای یک هنرمند هیچ دژخیمی که صاحب شأن و شوکت باشد وجود ندارد. برای همین است که زیبایی، حتی در روزگار ما، به ویژه در روزگار ما، نمی تواند در خدمت هیچ حزبی قرار بگیرد؛ زیبایی، در کوتاه یا بلند مدت فقط یا در خدمت درد است و یا آزادی انسانها. هنرمند واقعی که تقبل مسئولیت کرده باشد فقط آن کسی است که بی هیچ گونه خودداری از پیکار، لااقل از پیوستن به ارتشهای عادی خودداری کند، منظورم همانا کسی است که استقلال داشته باشد.
...انقلاب قرن بیستم[انقلاب کمونیسم] معتقد است، با کنار راندن خدا و نشاندن تاریخ به جای او، می تواند از نیهیلیسمnihilisme اجتناب ورزد و به طغیان واقعی وفادار بماند. این، در واقع، اولی را تقویت کرده و به دومی خیانت می کند. تاریخ، در تحرک محض خود، از خود هیچ ارزشی را بروز نمی دهد. لذا می باید به ناگزیری آنی تن در داد و سکوت نمود، یا به دروغ توسل جست. خشونت سیستماتیک، یا سکوت اجباری، حسابگری یا دروغ پردازی طراحی شده جزو قواعد اجتناب ناپذیر درمی آیند...یک اندیشه صرفاً تاریخی، لذا، اندیشه ای است نیهیلیستی: چه شر و بدی را در تاریخ کلاً می پذیرد و مخالف طغیان است... .
از طرف دیگر، اگر بنا باشد طغیان، فلسفه ای را پی ریزی کند این همانا فلسفه مرزها و حدود خواهد بود. فلسفه ناآگاهی و جهل حساب شده و پذیرش خطر. آنکس که نمی تواند همه چیز را بداند کشتن همه نیز برایش ممکن نیست. شخص طغیانگر بی اینکه برای تاریخ وجهه ای مطلق قائل باشد، آن را به زیر سؤال برده و به نام ایده ای که از سرشت شخص خویشتن دارد آن را رد می کند. او وضعی را که در آن افتاده است نمی پذیرد، وضعی که تا حد زیادی امری تاریخی است. بی عدالتی، گذرایی زمان، مرگ - اینها همگی خودشان را در تاریخ بروز می دهند. با تاراندن آنها، آدمی خود تاریخ را می تاراند... .
رازگونهmystification جلوه دادن روحیه ای که امروز خود را انقلابی می خواند رازگونگی نوع بورژوا را برانگیخته و تشدید می کند. این روحیه انقلابی، پذیرش یک بی عدالتی را که با بند و بست های بی حد و بی شرفی بی حصر پیوند خورده به عنوان وعده ای از یک عدالت مطلق به ما تحمیل می کند. طغیان فقط به نسبی بودن امور توجه دارد و قولی نمی دهد مگر یک شرافتمندی مطمئن برخاسته از عدالتی نسبی. حد و حدودی قائل است که در آن جامعه انسانها شکل می گیرد. عالم آن عالم ارزشهای نسبی است. به جای اینکه همچو هگل و مارکس بگوید که همه چیز ضرورت دارد، فقط این را تکرار می کند که همه چیز امکانپذیر است و اینکه در یک حد و مرزی امرِ ممکن نیز شایستگی آن را دارد که به خاطرش فداکاری شود. بین خدا و تاریخ، یوگیyogi و کُمیسارCommissaire راه مشکلی را می گشاید که تناقضات می توانند وجود داشته باشند و بر خود فائق آیند. اجازه دهید نمونه ای از دو تناقض را در اینجا ارائه دهیم.
یک عمل انقلابی که می خواهد با بنیادهایش هم- سنخی داشته باشد باید مظهری باشد از یک توافق فعال با آنچه که نسبی است: مظهری از وفاداری به وضع انسانی. ثابت قدم نسبت به امکاناتی که در اختیار دارد، و در آنچه به اهدافش مربوط می شود، دست آوردی را که تقریبی است می پذیرد، و برای اینکه این موقعیت تقریبی بهتر معلوم شود که چیست از برای آزادیِ بیان سدی ایجاد نمی کند. بدینسان، باشنده ای مشترک را که تأییدگر حقانیت شورش و طغیانش خواهد بود باقی نگه می دارد. به ویژه، به عنوان حق بی خدشه، این امکان همیشگی را میسر می سازد که آزادی بیان حفظ شود. این امر مَنشی را نسبت به عدالت و آزادی تعیین می کند. عدالت در جامعه بدون حق طبیعی یا مدنی که شالوده آن را می سازد وجود نخواهد داشت. حقی هم که بیان و تعریف نشده باشد وجود ندارد. چه بهتر که حق بی اینکه درنگی رخ دهد بیان بشود، چه، این احتمال هست که، دیر یا زود، عدالت که پرورده اوست به دنیا آید... .
انقلاب[کمونیستی] قرن بیستم به گونه ای خودکامه، و برای اهداف بس جاه طلبانه فتح و تسخیر، دو اندیشه جدایی ناپذیر را از هم منفصل کرده. آزادی مطلق به ریش عدالت می خندد. عدالت مطلق منکر آزادی است. برای اینکه این دو ایده بارور باشند باید حدود و ثغور خود را در یکدیگر بیابند. هیچ انسانی وضع خود را آزاد نمی داند اگر در عین حال عادلانه نباشد، و عادلانه نیست اگر آزاد نباشد... .
استدلال بالا در مورد خشونت نیز مصداق پیدا می کند... عمل طغیان واقعی این را روا نمی داند که خود را مسلح سازد مگر برای بنیادهایی که خشونت را محدود کنند، و نه برای آنهایی که آن را امری اصولی کرده و برایش قانون بتراشند. یک انقلاب ارزش آن را ندارد که کسی به خاطرش جان ببازد، مگر آنکه بی هیچ گونه تأخیر، انقلاب تضمین کند که محکومیت به مرگ را ملغی خواهد کرد؛ ارزش آن را ندارد که به خاطرش به زندان افتاد مگر انقلاب از پیش از مجازتهایی که عاری از زمان بندی و ترتیب ثابتی است خودداری بورزد... .
... استبداد تاریخی دردی را دوا نمی کند، بلکه سرکیسه کردنی است سریع. به محض دستیابی به قدرت، واقعیت یگانه ای را که خلاف است به نابودی می کشاند. عملِ استوار و محدود، برخاسته از طغیان، این واقعیت را ابقاء کرده و می کوشد آن را هر چه بیشتر گسترش بدهد... .
پس، برای انسان، عمل و فکری وجود دارد که در حد اعتدال و درخور وی باشد. هر اقدامی که جاه طلبانه تر از این باشد تضادی را به همراه دارد. دستیابی به مطلق میسر نیست، به هیچ وجه از طریق تاریخ هم آفریده نمی شود. سیاست، دین و یا مذهب نیست؛ یا که اگر هست، در آن صورت انکیزیسیون inquisition یا نوعی تفتیش عقاید است. چگونه جامعه قادر خواهد بود یک امر مطلق را معنا کند؟ شاید هر کس، به نفع همگان، جویای چنین امر مطلقی باشد. ولی جامعه و سیاست فقط عهده دار این نقش است که امور همگان را سامان بخشد تا هر کس فراغت، و آزادی، داشته باشد تا به این جستجوی مشترک بپردازد. در آن صورت، تاریخ را نمی شود به صورت ابدی جلوه داد و به ستایشش پرداخت. تاریخ فقط فرصتی است مغتنم، که با طغیانی هشیارانه می شود بارورش ساخت.

پی نوشت ها :

*Albert Camus: Resistance, Rebellion, and Death,,pp. 249, 267. copright 1960by Alfred A. Knopf, Inc. From Albert Camus: The Rebel, pp. 288-93, 302, copyright 1956 by Alferd A. Knopf, Inc.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.